موضوع: "حکایت مرگ وزندگی"

حکایت مرگ وزندگی

نوشته شده توسطعصمت محمدی احمدابادی 19ام بهمن, 1395

گویند:صاحب دلی ،وارد جمعی شد. 

حاضرین همه اورا  شناختند وازاوخواستند که پس ازانجام کارهایش آنان راپندی گویدپذیرفت.

کارهایش که تمام شد،همگی نشستند وچشم ها به سوی او بود .مرد صاحب دل خطاب به جماعت گفت:ای مردم !هرکس ازشماکه می داندامروز تا شب  خواهد زیست ونخواهد مرد ،برخیزد!کسی برنخاست .

گفت  :حالا هرکس از شما که خود راآماده مرگ کرده است ،برخیزد.

بازکسی برنخاست !گفت:شگفتا ازشما !که ،"به ماندن اطمینان ندارید وبرای رفتن نیز آماده نیستید"!