« گوهری در صدف | انتخاب اصلح » |
حرف های انتظار
نوشته شده توسطعصمت محمدی احمدابادی 9ام بهمن, 1390زیارت فجر و فلق
با خویش می اندیشم که چه اندازه طولانی است این راه! جاده انتظار را می گویم… هرچه منزل به منزل، پیش می روم؛ هرچه شب و روز را به هم پیوند می زنم، هرچه زمان را به هم وصل می کنم و هرچه دست بر بالای دیده می نهم و به فراسوی راه می نگرم، تا مگر غباری از گام سواری برآید، فروغی پدیدار نمی شود و دل و دیده سیراب نمی گردد!
با گام های خسته و پاهای تاول بسته و با قلبی دردمند و شکسته، به پیش می روم، اما کرانه ای از افق سپید، دل و دیده را روشن نمی کند!
با خودم می گویم : مگر چه میزان از مقصد و مقصود دور مانده ایم؟ چرا بوی بهار، در این جاده دراز، نمی ورزد؟!
در این اندیشه ام که به ناگاه تابلویی را بر کنار جاده می یابم. می خواهم بدانم تا رسیدن به مقصد، به چند کیلومتر همت و تلاش نیاز دارم. به تابلومی نگرم. پاهایم سست می شوند، در خود می شکنم و هق هق جانم را می شنوم !آه از نهاد بر می آورم و گزاره غم را در دل خویش می یابم !عرق شرم از جبین می زدایم و دست تامل بر پیشانی می گذارم ! بیش از پیش، گذشته خود را به یاد می آورم و با خویشتن عهد می بندم که دیگر، آنی نباشم که هستم !بلکه تلاش ورزم بر هر لحظه از لحظه پیشین بهتر باشم تا در گام های پسین، به زیارت خورشید آخرین، نایل آیم! راستی بر آن یادنامه در کنار جاده چه خوانده ام مگر ؟!آن نوشته را این گونه دیده ام:
« ای مسافر مهتاب! ای راهی کوی فجر و فلق! برای رویت خورشید، چه توش و توانی اندوخته ای؟ تا چه میزان دلسوخته ای؟ و برای پیشکشی به ساحت آفتاب چه توشه شناخت و چه توان معرفتی به همراه داری؟ تیرگی را از درون بزدای تا لیاقت دیدار آفتاب تابان را به دست آوری و بتوانی چهره بر گام های خورشید بسایی!»
فرم در حال بارگذاری ...