« دوستی با خدا و برای او...تندیس حیا »

خواهرم با تو سخن میگویم...

نوشته شده توسطعصمت محمدی احمدابادی 24ام خرداد, 1391

 

خواهرم باتو سخن می‌گویم گوش کن با تو سخن می‌گویم …
من به چشمان تو گل‌های فراوان دیدم …
گل تقوا گل عفت گل صد رنگ امید گل فردای بزرگ گل دنیای امید …
دیده بگشای و در اندیشه گل چینان باش
همه گلچین گل امروزند
همه هستی سوزند
کس به فردای گل باغ نمی‌اندیشد
آنکه گرد همه گلها به هوس می‌گردد بلبل عاشق نیست
بلکه گلچین سیه کرداریست که سراسیمه می‌دود در پی گلهای امید
تا یکی لحظه به چنگ آرد ریزد بر خاک
دست او دشمن باغ است و نگاهش ناپاک
تو گل شادابی
به ره باد مرو غافل از باغ مشو ای گل صد پر من …
با تو در پرده سخن می‌گویم
گل چو پژمرده شود جای ندارد در باغ گل،
پژمرده نخندد بر شاخ،
کس نگیرد ز گل مرده سراغ …
دل به لبخند حرامی مسپار،
دزد را دوست مخوان،
چشم امید بر ابلیس مدار، دیو خویان پلیدی که سلیمان رویند همه گوهر شکنند،
دیو کی ارزش گوهر دارد،
نه خردمند بود آنکه اهریمن را زسر جهل سلیمان خواند …
خویش را خوار مبین آری ای دخترکم ای سراپا الماس
از حرامی بهراس قیمت خود مشکن
قدر خود را بشناس …
خواهرم باتو سخن می گویم گوش کن با تو سخن می گویم …


فرم در حال بارگذاری ...