ایام پایانی ماه مبارک شعبان
نوشته شده توسطعصمت محمدی احمدابادی 28ام تیر, 1391در کتاب شریف المراقبات تالیف عارف کامل میرزا جواد آقا ملکی تبریزی قدس سره که یک برنامه کامل خودسازی است در بخش ایام پایانی ماه مبارک شعبان یک حدیث زیبا از امام رضا علیه آلاف التحیة و الثنا نقل می کنند که بحث از آمادگی برای ماه مبارک است همان ماهی که بنا بر گفته امام مجتبی (ع) یک مسابقه بزرگ الهی است که یک عده پس از آن پیروز و یک عده شرمنده اند؛وارد شدن در همچنین مسابقه و امتحان بزرگی مطمئنا نیاز به کسب آمادگی دارد که این کلام زیبای امام هشتم به ما می آموزد که در این چند روز باقیمانده تا ماه رمضان برای آمادگی بیشتر چه کنیم؟
اباصلت نقل کرده است که در آخرین جمعه از ماه شعبان بر ابالحسن علی بن موسی الرضا علیه السلام وارد شدم ،ایشان به من فرمود: ای ابا صلت! بیشتر از شعبان گذشت و این آخرین جمعه آن است ، در این باقیمانده ماه تقصیر های گذشته ات را تدارک کن و بر آنچه به کارت می آید اقبال نما و بسیار در دعا و استغفار و تلاوت قرآن بکوش و از گناهان خویش به سوی خدا توبه کن تا ماه رمضان که فرا می رسد تو برای خدای عزوجل مخلص باشی، امانتی که برگردن داری ادا ساز،هر کینه ای در قلبت از برادران مومنت می باشد آن را بر انداز و هر گناهی بر تو مانده که مرتکب آن شده باشی آن را از دل ریشه کن ساز و از خدا بپرهیز و در آشکارا و پنهان بر او توکل نمای؛چه آنکه خود او فرمود ” و من یتوکل علی الله فهو حسبه ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیء قدرا” یعنی آنکس که بر خدای توکل کند خدا او را بس است که خدا امر خود را به انجام می رساند و برای هر چیزی اندازه ای قرار داده است.
امام زمان از پدر و مادر به مردم مهربان تر است
نوشته شده توسطعصمت محمدی احمدابادی 16ام تیر, 1391حجتالاسلام والمسلمین محسن قرائتی در برنامه درسهایی از قرآن که شب گذشته (14 تیرماه) از شبکه اول سیما پخش شد، به بیان خاطرهای از نیمه شعبان در مدینةالنبی پرداخت که مشروح آن در پی میآید:
امام زمان(عج) ما را دوست دارد، چون امام رضا فرمود: «وَ أَشْفَقَ عَلَیْهِمْ مِنْ آبَائِهِمْ وَ أُمَّهَاتِهِم» (فقیه/ج4/ص418) یعنی امام زمان از پدر و مادر به مردم مهربانتر است. اینکه امام زمان میآید همه را قلع و قمع میکند، یک تصویر وحشتناک درست میکنند، این غلط است.
یک حدیث از امام زمان(عج) داریم که میفرماید: من هرگز شما را فراموش نمیکنم. والله من شما را فراموش نمیکنم!
نمیدانم این را در یکی از سخنرانیهایم گفتم. باز نمیدانم در تلویزیون هم گفتم یا نه؟ چون میانگین من هفتهای دو سفر میروم. یعنی سالی صد سفر. هر سفری هم چند سخنرانی، بالاخره نمیدانم چه چیزی را کجا گفتهام. ولی حالا چیز قشنگی است.
یک چنین شبی یعنی نیمه شعبانی من مدینه بودم برای عمره. فندق الدخیل، سمت راست قبرستان بقیع، پایینش مغازه است. رویش غذاخوری است. از طبقه دوم به بالا هم مسافرها! چندین کاروان جا دارد. پانزده ـ شانزده طبقه است. رفتم طبقه دوم روی پاساژ غذا بخورم، یک مرتبه متوجه شدم نیمه شعبان مگر برای امام زمان(عج) نیست؟
پیش خودم گفتم: قرائتی یک کاری کن! چه کنم؟ برو همین مغازه پایین، چند تا پیراهن، زیر پیراهنی بخر. برو پیش آشپزها، بگو: شما آشپز هستید. در هوای مدینه داغ پای دیگ داغ، یک عیدی به شما بدهم. نفری یک پیراهن به این آشپزها بده!
خوب که طراحی کردم خواستم بلند شوم، متوجه شدم که پول ندارم. پولم تمام شده بود. حال من گرفته شد که چرا من پول ندارم نیمه شعبان یک کاری برای آقا بکنم؟ غذا خوردم.
چند دقیقهای، بیست دقیقه شد یا نشد نمیدانم. یک کسی آمد کنار من نشست گفت: حاج آقا، آشپزها میآیند از شما تشکر کنند، هیچی نگو. نگاهشان کن.
گفتم: آشپزها از من برای چه تشکر کنند؟ گفت: من آن طرف نشسته بودم غذا میخوردم، به دلم برات شد که بروم مغازههای پایین، چند تا پیراهن و زیر پیراهنی بخرم و نزد آشپزها بروم و بگویم: عیدی نیمه شعبان است. منتهی اگر بگویم من عیدی دادم، کسی لذت نمیبرد. بگویم قرائتی داده اینها بیشتر خوشحال میشوند. من به نیت تو این کار را کردم که اینها بیشتر خوشحال شوند. من به قصد تو این کار را کردم. حالا میآیند و میگویند: تشکر. نگو: چه پیراهنی، چه زیر پیراهنی، من خیط میشوم.
من ماندم گفتم: یا حجت بن الحسن، تو چه کسی هستی؟!
منبع: فارس
غربت کده ای که بوی دریا دارد صدخاطره ازغربت زهرا دار
برگرد علی چشم به راه هست هنوز اسراردلش دردل چاه است هنوز
آن چاه پرازستاره راپیدا کن آن سینه پاره پاره راپیداکن
برگرد که بر بهارمان می خندند یک عده به انتظارمان می خندند
علیکم بالدعا لتعجیل الفرج
نوشته شده توسطعصمت محمدی احمدابادی 14ام تیر, 1391این روزها دعا که می خوانی یک بار هم به خودت بگو هی فلانی چه طاقتی داری تو….
و دعا کن برای دل آن مادری که هنوز پسرش برنگشته…..
آهای رفتگر! می آیی باهم گریه کنیم؟
نوشته شده توسطعصمت محمدی احمدابادی 11ام تیر, 1391روزگاری کنار قبور شهدا پر بود از مادران شهدا. بی هیچ لطمه ای به حجاب، هنرمندانه چادر به کمر می بستند و با وسواس، از آن وسواس های مادرانه عکس ها را جا به جا می کردند، از قبور خاک می گرفتند، وسایل داخل ضریح آلومینیومی را مرتب می کردند، شمعدانی به وسایل اضافه می کردند، زیلو پهن می کردند، مفاتیح می خواندند، زندگی می کردند آنجا. ماهرانه دبه های کوچک شان را جایی میان شاخ و برگ درختان مخفی می کردند، که هفته بعد ۲ ساعت دنبال یک دبه نگردند! بعضی شان دسته دبه ها را با زنجیر قفل می کردند به جایی، به چیزی! دبه را آب می کردند، سنگ قبور را می شستند و دست می کشیدند روی نوشته قبرها. جوری که انگار دارند بچه شان را ناز می کنند. می رفتی اگر کنارشان، دعوتت به چای می کردند و احیانا نان و پنیری. خاطره ای. آه! کم شده اند این صحنه ها، چرا که خیلی سریع دارند از میان ما می روند. مادران شهدا «امثال و حکم» جمهوری اسلامی اند. به نظام فرزند دادند و عاشقانه پای این تقدیم نشستند. دلرباترین میراث فرهنگی جمهوری اسلامی، زنبیل سرخی است که گنجایش عشق را داشت. یک شکلات، شکم تمام مورچه های قطعه ای از بهشت زهرا را پر می کند. مورچه ها شب جمعه ها دل شان تنگ می شود برای مادران شهدایی که دیگر در میان شان نیستند. مورچه ها از داخل قبر شهدا بیرون می آیند به این امید که مادران شهدا را ببینند، اما ۵ شنبه به غروب آفتاب نزدیک می شود و مادر شهید پاکدامن نیست که نیست. مثل «ننه علی». مثل آن مادر شهیدی که روی سنگ مزار پسرش، دقیقا روی اسم شهید، گندم می ریخت تا سفره پرندگان باشد. حالا هر هفته ۵ شنبه آواز گنجشک ها بوی غم می دهد. مورچه ها معتقدند: مادر که برود، هر شهیدی گمنام می شود! آهای آدم ها! تا آنها بودند، این سنگ ها را خاک نمی گرفت.
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
لای یک درخت، دبه ای می شناسم که الان ماه هاست کسی به آن دست نزده. مورچه ها اما جای دبه را خوب می دانند. از تنه درخت بالا می روند، خود را به دبه می رسانند، داخل دبه می روند و دقایقی همانجا می مانند. پای یک درخت، مورچه ای می شناسم که پر کاهی چند برابر خودش می برد و می گذارد توی دبه. نمی دانم چرا؟! اما خوب یادم هست که مادر شهید پاکدامن همیشه می گفت: بهشت زهرا هر وقت خواستی که با دبه آب بدهی، اول خوب خوب داخل دبه را نگاه کن. اگر مورچه ای داخل دبه بود، دبه را بخوابان روی قبر، خودش آرام آرام بیرون می آید و به تو سلام می کند. جواب سلامش را بده، بعد بلند شو، آرام آرام برو دبه را پر از آب کن. توی راه، مدام بگو «سلام بر حسین». تا برگردی، می بینی که مورچه ها نیستند. حالا می توانی با آب و گلاب تمیز کنی قبر شهید را. چند دقیقه که گذشت، یواش یواش سر و کله مورچه ها پیدا می شود. اگر دهان یکی شان کاهی دیدی، بدان داخل قبر خبرهایی هست! مورچه ها پیام می آورند، پیام می برند؛ آه شان از کاه شان بلندتر است. اگر دیدی جنب و جوش شان زیاد شده، خرجش یک شکلات است. اگر دیدی مورچه ای طرف شکلات نمی رود، نگران نباش! فاتحه اش را می خواند!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
نشسته ام بالای مزار شهید پاکدامن. می گردم و از لا به لای درختچه ای قدیمی، دبه مادر شهید را پیدا می کنم. دبه را می خوابانم روی سنگ قبر. هنوز زیارت عاشورایم تمام نشده که مورچه ای با پر کاهی در دهان بیرون می آید… انگار دارد جارو می کشد سنگ قبر را.
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
آهای رفتگر! می آیی با هم گریه کنیم؟
منبع : وطن امروز/ ۱۰ تیر ۱۳۹۱
جوانان بنی انقلاب آماده اند
نوشته شده توسطعصمت محمدی احمدابادی 11ام تیر, 1391میلاد مسعود اشبه الناس به پیامبر آخرین مبارک باد
تصور کن دوکوهه نشسته ای، حاج احمد هم هست، جمع علی اکبرهای خمینی و خامنه ای جمع است و تو داری سینه می زنی، گریه می کنی و می خوانی: «جوانان بنی هاشم! بیایید، علی را بر در خیمه رسانید». تصور کن حاج بخشی میان دار کوچه سینه زنی است و بلند می گوید: «علی اکبر در کربلا نام بلند «علی» را برای ابد «علی اکبر» کرد». تصور کن در و دیوار حسینیه حاج همت به بسیجیان می گوید: «آهای بچه ها! علی اکبر را خالی صدا نزنید، بگویید علی اکبر امام حسین». تصور کن صدای سینه زنی بچه بسیجی ها را. به به از آن دم که دست بر سینه فرود می آید. عرشی تر از این، کدام صداست در زمین؟! دم شهدا گرم که امضای شهادت نامه را هنگام سینه زنی می گرفتند. تصور کن امام حسین دارد این صحنه را به علی اکبر نشان می دهد. تصور کن سیدالشهدا دارد با سلیقه علی اکبر شهید انتخاب می کند. با سلیقه علی اکبر، امام حسین حتما شهید جوان انتخاب می کند. تصور کن کربلا در کربلا نمانده، و خون خدا همچنان به جوش است. باید تصور کرد گاهی واقعیت ها را، به سبب آن شکر که «آرزو» نماندند و «واقعیت» شدند. اصلا بیا و تصور کن نشسته ای در امام زاده علی اکبر چیذر و حاج محمود فرزند شهید دارد بازی می کند با دل علی اکبری ات: «یل رشیدم علی اکبرم…». حتی می توانی تصور کنی فتنه ۸۸ است و حسین غلام کبیری این علی اکبر انقلاب اسلامی، حسابی شاکی است: «رهبری که چند نسل علی اکبر دارد، چرا باید «این عمار» بگوید؟!» آه! یعنی چه علی اکبر امام حسین؟ یعنی: «قطعه قطعه پیکر ما فدای مولای عاشورایی». ما ادعای علی اکبر بودن نداریم، اما آرزوی قطعه قطعه شدن، منتهی الآمال بسیجی است. چند شهید قطعه قطعه نشان تان بدهم؟! مادر شهیدی می شناسم که بعد از ۲۳ سال پیکر فرزندش برگشت، اما همین که پیکر جگرگوشه اش را دید، گفت: بچه من یعنی همین چند قطعه بود؟!… نه دستی، نه پایی، اما همین ها را هم که آورده اید، فدای علی اکبر امام حسین. بعد هم خندید و گفت: اصلا شهید یعنی این! نشه پیکرش رو جمع کرد! عاقبت باید معلوم می شد چرا اصرار داشتم اسمش علی اکبر باشد!
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
روز میلاد حضرت علی اکبر، مگر می شود روضه جبهه و جنگ نخواند؟! روز هشتم محرم، گریه کردن هنر نیست؛ اشک امشب صفا دارد. اشک جشن. اشک شوق. اشک میلاد. امشب، نماز شب سیدالشهدا دیدن دارد. امشب، امام عرفه با خدا حرف ها دارد. چه می گویم؟! امشب، شادترین فرد هستی، امام زمان(عج) است. آقاجان! میلاد علی اکبر امام حسین بر شما فرخنده باد. اگر مدینه ای، دوست دارم برای تان بخوانم: «جوانان بنی هاشم! بیایید، علی را بر در خیمه رسانید». آقاجان! عالم و آدم دارد داد می زند که ظهور شما نزدیک است. هوای دنیا را مگر شما داشته باشی. اصلا بهتر از امشب، چه شبی برای اینکه دعای فرج بخوانیم برای شما، همراه شما. آقاجان! دوکوهه را باز هم پر می کنیم. آنروز حتما حاج احمد هم هست. این روزها سالگرد مسافر افق است. آقاجان! بسیجی در همه هستی برای شما نیرو دارد. آقاجان! تا ظهور، نور را فقط از «حضرت سیدعلی» می گیریم. پله پله تا ظهور، عصای دست غیبت است مولای ما. بوی آخرین پله ها می دهد این روزها. این شب ها. امشب. علی اکبر مگر می شود شبیه شما نباشد؟! مگر می شود امشب باشد و از علی اکبرهای جبهه و جنگ یاد نکرد؟! آقاجان! شهید نظر می کند به وجه الله. از بس که شلمچه عطر شما می دهد، گمانم برای شهید، امام زمان غایب نباشد. چشمی باز می کند شهید بعد از شهادت. چه چشمی! چه نگاهی! چه تبسمی! اگر امام زمان علی اکبر، حسین بود، امام زمان بسیجیان، شمایی. ایران هسته ای چیست؟! دشمن از ایران امام زمانی می هراسد. از قنوت جمکرانی سیدعلی. هراس دشمن از اشک امشب ماست. دوکوهه یک پادگان نبود، بلکه یک پادگان هست. امشب حتی دوکوهه هم خوشحال است. گوش کن! باید بشنوی صدای شهدا را… «جوانان بنی هاشم! بیایید، علی را بر در خیمه رسانید».
¤¤¤ ¤¤¤ ¤¤¤
خدایا! اگر شیعه بودن، جز علی اکبر امام حسین، هیچ برای ما نداشته باشد، ما افتخار می کنیم به شیعه بودن. خدایا! شاهد باش که پدران شهید ما برای علی اکبرهای خودشان گریه نکردند، اما برای علی اکبر امام حسین، برای فرزند خون تو، چون مادران فرزند از دست داده، با لرزش شانه ها گریه ها کردند. خدایا! بچه های «هیئت متوسلین به علی اکبر امام حسین» بودیم و توی سینی ظرف آب می گذاشتیم و می رفتیم خانه به خانه پول جمع می کردیم تا چنین شبی کیک و شربت بدهیم دست مردم یا چونان شبی، قیامت به پا کنیم و سرخ کنیم سینه های مان را. خدایا! چگونه سپاس بگوییم تو را که اجازه دادی شیعه باشیم و علی اکبر امام حسین را دوست داشته باشیم؟! خدایا! اگر ما نمی شناختیم علی اکبر را، حتما «شیرودی» نداشتیم. خدایا! جوانان بنی انقلاب، امروز هم سر سفره علی اکبر امام حسین نشسته اند. خدایا! به یمن امشب، ما از تو امام زمان مان را می خواهیم. دل مان برای بقیه تو تنگ شده. درد دارد این سینه بی قرار. درد دارد. «اللهم کن لولیک الحجه بن الحسن. صلواتک علیه و علی آبائه. فی هذه الساعه و فی کل ساعه. ولیا و حافظا و قائدا و ناصرا و دلیلا و عینا. حتی تسکنه ارضک طوعا و تمتعه فیها طویلا. برحمتک یا ارحم الراحمین».
منبع : کیهان/ ۱۲ تیر ۱۳۹۱