« بهشتی مثل یک ملت بودچه کسی امّل است؟ »

ریزش غرور

نوشته شده توسطعصمت محمدی احمدابادی 31ام خرداد, 1391

ای خدا… من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان، مرا از این راه طعنه زنند. باید به آن سنگ دلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک من هم نخواهند شد. باید همه آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو در آورم، آنگاه خود خاضع ترین وافتاده ترین فرد روی زمین باشم…

کراوات

استاد گیر داده بود که همه باید کراوات بزنن می گفت سر جلسه امتحان بی کراوات بیاین ، دو نمره ازتون کم می کنم مصطفی براش مهم نبود…واسه همین خیلی راحت بدون کراوات اومد سر جلسه استاد هم تهدیدش رو عملی کرد….از مصطفی دو نمره کم کرد نمره اش شد ۱۸…..باز هم بالاترین نمره…. (منبع: کتاب یادگاران)

به مادرتان قول داده ام
 
مصطفی اومده بود خواستگاریم مادرم بهش گفت:

” این دختر صبح ها که از خواب بلند میشه در فاصله ای که دستش را شسته و مسواک می زنه یه نفر تختش رو مرتب می کنه لیوان شیر رو جلوی در اتاقش میاره و براش قهوه آماده می کنه شما می تونید چنین کاری کنید؟ “
مصطفی که خیلی آروم نشسته بود و به حرفای مادرم گوش می داد ، گفت:
” من نمی توانم برای دخترتان مستخدم بگیرم ولی قول می دهم تا زنده ام ، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را برایش آماده کنم”
تا وقتی شهید شد این کار رو می کرد خودش قهوه نمی خورد
اما چون می دانست ما لبنانی ها به قهوه خوردن عادت داریم ، درست می کرد
وقتی هم منعش می کردم ، می گفت:
” من به مادرتان قول دادم تا زنده ام این کار رو برای شما انجام بدهم”

(راوی: همسر شهید مصطفی چمران)

ریزش غرور
شهید مصطفی چمران ماهی یکبار با بچه های مدرسه جبل عامل جمع می شدند و می رفتند زباله های شهر را جمع می کردند. شهید چمران می گفت: با این کار هم شهر تمیز می شود و هم غرور بچه ها می ریزد.

خاطره ای شنیدنی از شهید چمران:

یک سفر لبنان بودم. آن زمانی که شهید چمران هم زنده بود. به واسطه امام موسی صدر رفته بودیم لبنان.
یک روز کنار چمران بودیم. شهید چمران مرا صدا زد و گفت: محمد بیا ! رفتم کنارش. روی یک تپه به حالت نیم خیز دراز کشید و در حالیکه دوربینی به دست داشت گفت: بیا ببین. در سینه کش یک تپه یک روستا را به من نشان داد و گفت ببین. دوربین را گرفتم و دیدم.
چمران به من گفت: این روستا، روستایی است که وقتی کاروان امام حسین در راه شام بودند، اهالی این روستا برای کاروانیان، نان و غذا آورده اند. بعد چمران با دستش یک روستای دیگری را به من نشان داد و گفت: آنجا را هم ببین.
با دوربین نگاه کردم. تقریبا فاصله ی زیادی باهم نداشتند اما خب از هم دور بودند و ما چون از روی بلندی می دیدیم، خوب به هر دو روستا اشراف داشتیم.
شهید چمران گفت: تمام اهالی این یکی روستا وقتی کاروان اهل بیت به اینجا رسیدند، اهل بیت را سنگ باران کرده و هلهله کردند.
بعد شهید چمران به من گفت: هر دو روستا در تیر رس موشک های اسرائیلی هستند. اما تا زمانی که من به یاد دارم آن روستایی که برای اهل بیت غذا آوردند یک دانه موشک اسرائیلی ها هم به آن برخورد نکرده است.
اما این یکی روستا، هر بار اسرائیلی ها موشک می زنند انگار فقط باید به این روستا بخورد و هرچه موشک است نصیب این روستایی می شود که اهل بیت حسین را سنگباران کرده اند و ماهم هر تدبیری اندیشیدیم که این روستا بمباران نشود، نشد که نشد

حاج محمد آقای نوروزی

نظر از: الزهرا (س) نصر [عضو] 

توکل و رضا
” ترا شکر می کنم که از پوچی ها ، ناپایداری ها ، خوشی ها و قید و بندها آزادم کردی و مرا در طوفانهای خطرناک حوادث رها ننمودی، و درغوغای حیات، در مبارزه با ظلم و کفر غرقم کردی، لذت مبارزه را به من چشاندی ، مفهوم واقعی حیات را به من فهماندی… فهمیدم که سعادت حیات در خوشی و آرامش و آسایش نیست ، بلکه در جنگ و درد و رنج و مصیبت و مبارزه با کفر و ظلم و بالاخره در شهادت است.

خدایا ترا شکر می کنم که به من نعمت ” توکل ” و ” رضا” عطا کردی، و در سخت ترین طوفانها و خطرناکترین گردابها، آنچنان به من اطمینان و آرامش دادی که با سرنوشت و همه پستی ها و بلندیهایش آشتی کردم و به آنچه تو بر من مقدر کرده ای رضا دادم.

خدایا در مواقع خطر مرا تنها نگذاشتی ، تو در کویر تنهایی، انیس شبهای تار من شدی، تو در ظلمت ناامیدی، دست مرا گرفتی و کمک کردی… که هیچ عقل و منطقی قادر به محاسبه پیش بینی نبود، تو بر دلم الهام کردی و به رضا و توکل مرا مسلح نمودی، و در میان ابرهای ابهام و در مسیری تاریک، مجهور و وحشتناک مرا هدایت کردی.”

31 خرداد سالروز شهادت شهید چمران . روحش شاد

1391/03/31 @ 21:05


فرم در حال بارگذاری ...